
پرسشی هست این روزها ذهن من را به خود مشغول کرده، و آن این که: آیا میتوان "تمامت خواهی" و "مطلق جویی" را یکی از ویژگیهای منفیِ اندیشه، فرهنگ و روانشناسی ایرانیان در طول تاریخ دانست؟ یعنی آیا میتوان گفت که این فرهنگ دیرپا و این مردم متمدن، نسل اندر نسل، با وجود تمامی نکات و ویژگیهای خیلی خوب و روشن و درخشان، چند ویژگی و صفت بد و ناپسند هم داشتهاند که در نهایت باعث عقب ماندگی و توسعه نیافتگی شده است و یکی از این ویژگیهای بد و ناپسند، همین تمامت خواهی و مطلق جویی بوده است؟ من بر این باورم که در طول قرنها، سایهی این ناهنجاری شوم بر سپهر اندیشه و فرهنگ این سرزمین گسترده بودهاست.
قرنها پیش از این، دولت ساسانی، "آیین بهی" را به عنوان دین رسمی اعلام کرد. موبدان، دست در دست قدرت سیاسی و نظامی زمان، بر پیروان دیگر آیینها تاختند و بی هیچ رواداری و مدارا، کوشیدند تا سرنوشت مخالفان فکری خود را بدل به عبرتی برای تاریخ کنند. نتیجه آن شد که جنازهی "مانی" بر دروازهی جندی شاپور آویخته گشت و "باغ واژگون مزدکی" بر واژگونی اخلاق قدرت در این سرزمین گواهی داد. حکومت ساسانی چنان با اکثریت رعایای خود بیگانه و بلکه دشمن بود که جنبشهای اعتراضی و شبه اعتراضی مانند جنبشهای مانی و مزدک و حتی نسیمی از مسیحیت که در آن سالها وزیدن گرفت و بعد، طوفانی که از صحاری جنوب برخاست و اسلام را با خود آورد، با اقبال مردمی روبهرو میشدند. نمیخواهم که شکوه تمدن ساسانی را – که یک جلوهی آن دانشگاه گندی شاپور است – انکار کنم و دوران ساسانی را یکسره ظلم و فساد و ناراستی و تبهکاری جلوه دهم. هرگز چنین نبوده است! ایران دوران ساسانی سرشار از جلوههای درخشان فرهنگ و مدنیت و علم و هنر است. اما چه میشود که آموزههای صوفیوش بدبین و دنیاگریزی چون مانی، آن گونه همه گیر میشود و مردم گروه گروه به کیش او درمیآیند، چنان که حکومت ساسانی برای سرکوب مانویان ناچار میشود که دستی بی پروا را از آستین خونریزی و خشونت به در آورد؟ علت، گویا این بوده است که موبدان – از جمله چهرهی خشن و قدرتمند ایشان، به نام "کرتیر" – چنان در تمامت طلبی و سلطه جویی و مطلق انگاشتن خود و راه بستن بر دیگران راه افراط پیموده بودند که واکنشی از نفرت و دلزدگی را در نزد مردم ایجاد کرده بود. چنان که دلبستگی ایشان به مانی و مزدک و دیگران، در اصل گریز از خشونت و سیاهکاری موبدان بود تا دلبردگی هوشیارانه و گزینش خردمندانه.
امروز هم اندیشمندان – حتی روشنفکران – فارسی گو، چه در قدرت و چه در خارج از آن، در تخطئه و تحقیر مخالفان و مغایران فکری خود بیپروا و گشاده دستاند. به عنوان نمونه، بگذارید از متفکری چون دکتر شریعتی یاد کنم که آن همه فضل و دانش داشت و آن همه تربیت در جهان سنتی و مدرن دیده بود و آن همه نکات نغز و آموزههای ارزشمند در گفتار و نوشتههای او بود. صاحب آن همه گفتار -که در فضایی سخت شتابزده و سخت رمانتیک عرضه میشد – در نقد مخالفان خود چنان بی پروا بود که گاه شگفت انگیز مینماید. چرا باید در متن "توتم پرستی" از استاد و ادیب بزرگواری چون "فروزانفر" آن گونه یاد شود؟ چرا در نقد مخالفان سنتی و متجدد از "آیت الله میلانی" گرفته تا "تقی زاده" باید از آن ادبیات نامناسب استفاده شود؟ آیا این میراث همان تمامت خواهی و مطلق جویی نیست که تمامی "حق" و تمامی "خیر" را نیز خود میبیند و از همین رو نسبت به "دیگری" چنین گستاخ و بی پروا میشود؟
این که برای آوردن مثال از دکتر شریعتی یاد کردم نه از آن روست که تمامت خواهی تنها یا بیش از دیگران در منش و اندیشهی او یافت میشود. بلکه شاید به خاطر آن است که او شخصیتی محبوب و صاحب آثاری بسیار خوانده شده است و خوانندگان این متن خیلی زود ارجاعات من را در حافظهی خود باز مییابند. وگرنه این گونه مواجهه با "دیگری" فکری و فرهنگی، رویهی غالب و رایج گفتار و نوشتار ما در سالهای اخیر است.
حتی وقتی به سراغ ادبیات عرفانی و تغزلی خود میرویم سایهی تمامت خواهی و مطلق جویی را میبینیم:
این که "پیر" یا "معشوق" جز محو و نیستی و تسلیم مطلق از "مرید" یا "عاشق" به هیچ چیز دیگری راضی نمیشوند، خود جلوهای از این مطلق جویی است. چقدر از داستان موسی و خضر در این باب استفادههای ناروا شده است:
چون گرفتت پیر هین تسلیم شو همچو موسی زیر حکم خضر رو
در ادبیات عرفانی ما، همه سخن از محو و نابود شدن سالک و سپردن خویش به پیر و مراد است:
عشق مستسقیست مستسقی طلب در پی هم این و آن چون روز و شب
مولانا در حکایتی میگوید که لیلی مجنون را به خود راه نداد جز آن هنگام که در پاسخ "تو کیستی؟" گفت: "من همه توام"!
در ادبیات تغزلی هم همیشه "سخن از احتیاج ما و استغنای معشوق است" . و عاشق چون گردی بر سر راه معشوق است به این امید که بر دامان او بنشیند یا معشوق قدمی بر سر او گذارد:
چو بگذری قدمی بر دو چشم من بگذار خیال کن که منم از شمار خاک درم!
و چه جالب این که این همه فروتنی عاشقانه هیچ گاه از خشونتِ نابرابری حقوقی و ستمی که بر "معشوق" های واقعی و گوشت و پوست دار در این سرزمین میرفته، کم نکرده است. گویا در ان جا هم مطلق جویی دیگری در کار بوده است!
آیا این تناقض خود حاصلِ مطلق جویی نیست؟ وقتی هدف دست نایافتی میشود، جز تظاهر و لفاظی، چیزی از اصل و حقیقت آن باقی نمیماند. از همان رو مریدان خانقاهها در دل بر پیران خود میخندیدند و با ایشان نرد ریا میباختند و عاشقان در عالم واقع، معشوق را در شان انسانی نمیدیدند و او را تنها برای لذت جویی میخواستند. و حتی در تعارفات عادی، شاید کمتر مردمی به اندازهی ما به هم بگویند: "قربان شما!" یعنی: "من حاضرم که جانم را برای شما از دست بدهم". اما در واقع این جز لفظی تهی از معنا نیست.
البته من براین باورم که این تمامت طلبی و مطلق انگاری در عرصهی اندیشه و روانشناسی جمعی، خود را به صورت خشونت و دشمن انگاری در عرصهی عمل و روابط اجتماعی و مدنی بازتولید میکند.
آیا این تمامت طلبی ویژهی ماست؟ بی تردید چنین نیست. کدام صفت خوب یا بدی را سراغ دارید که بتوان آن را تنها ویژهی یک ملت یا فرهنگ یا تمدن دانست؟ تمامت طلبی را به شکل های گوناگون میتوان نرد سایر فرهنگ ها و اقوام نیز یافت.
آیا تمامیِ اهل فرهنگ و اندیشه در ایران تمامت طلب اند؟ هرگز چنین نیست! رواداری و احترام به گوناگونی و مدارا نزد بسیاری از بزرگان فرهنگ و اندیشهی ایرانزمین به روشنی دیده میشود.
آیا تمامت طلبی تنها مشکل فرهنگی و روانشناختی و علت العلل تمامی مشکلات و عقب ماندگیهای ماست؟ هرگز چنین نیست. در علوم انسانی، چنین قانونپردازیهایی، جز خامدستی و ساده اندیشی نیست. انسان و جامعهی انسانی پیچیدهتر و متکثرتر از آن است که جریانات و حرکتهای اصلی آن را بتوان تک عاملی دید و ذیل قوانین کلی توضیح داد.
آیا تمامت خواهی، با وجود این که ویژهی ایرانیان نیست و با وجود این که همه را در این سرزمین مبتلا نکرده است، باز هم یکی از آفتها و کژیهای اساسی و پرهزینه و نیازمند درمان در فرهنگ و روانشناسی جمعی ماست؟ پاسخ این پرسش به نظر من مثبت است.
نقطهی مقابل و راه علاج تمامت طلبی و مطلق جویی، همانا "مدارا" و "احترام به گوناگونی" است. ما در صورتی میتوانیم بر آفات زشت و خشن و گاه خونبار تمامت طلبی خویش غالب آییم که "گوناگونی" در عرصههای گوناگون زندگی بشری را به رسمیت بشناسیم، به آن احترام بگذاریم و حتی آن را تشویق کنیم. نباید در عرصهی اجتماع و اندیشه خواهان "یکدستی" بود، زیرا یکدستی جز در برهوت حاصل نمیآید و آن که خاواهن یکدستی است، در نهایت به ریش کن کردن نهالها و بوتهها و گلها دست مییازد به این امید واهی که به برهوت رویایی خویش برسد. اما "خیر" و "زیبایی" در گوناگونی است. در گوناگونی است که چشم ما به "غیرخود" باز میشود و گام اول اخلاق – و عرفان انسانی – چیزی جز عبور کردن از خودخواهی و نگاه کردن زیبایی و دوست داشتنی بودن "دیگری" نیست. این نگاه میتواند به "ارزش"ی غالی و مبنایی برای سبک زندگی تبدیل شود. همان سبک زندگی که به قول حافظ "آسایش دوگیتی" را از پی میآورد:
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت، با دشمنان مدارا
****
این روزها، خبر آتش سوزی در دبستان "شین آباد"، انگار دودی از ماتم و افسردگی را در فضای گفتگوها و زندگی ما پراکنده است، چنان که حتی وقتی خبری خوش میشنوی هم انگار قطعهای شیرینی است اما به خاکستر آمیخته. این درد مشترک را بعضی که دورتر ایستادهاند، به فریاد و ما که نزدیکتر ایستادهایم، به ناچار به زمزمه، در ذهن و زبان تکرار میکنیم. نمیخواهم به قول بیهقی "قلم را بر این ماجرا بگریانم" چون در این بغض، نالههایی نهفته است که جز در دل چاه گفتن نمیتوان. اما وقتی از آسمان غم میبارد، هر جا که میروی اما انگار سایهای از اندوه و فاجعه تو را همراهی میکند.
پنجشنبه برای کوهپیمای و گریز از هوای آلودهی شهر به "درکه" رفتیم. همانطور که بالا میرفتیم دیدیم جمعی برانکاردی را گرفتهاند و پایین میآورند. این صحنه را در کوهپیمایی زیاد میبینی. زیرا برخی بی احتیاطی میکنند و میافتند، چنان که برای بازگشت به جای پای خویش به برانکارد امدادگران نیاز پیدا میکنند. اینبار اما، برانکارد که از کنار ما رد شد، دیدیم که روی راکب آن را پوشاندهاند. این یعنی اتفاقی شوم افتاده است.... به خانه که برگشتیم، به سراغ اینترنت رفتم. خبری کوتاه توجهم را جلب کرد: "جاهد جهانشانی، مترجم، امروز در هنگام کوهچپیمایی در درکه دچار ایست قلبی شد و درگذشت." این هم خاطرهی ما از کوهپیمایی.
فکر نکنم که شما مایل باشید که من باز هم خاطره تعریف کنم. پس فعلا ماجراهای این زندگی ساده را رها کنیم تا بعد....
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.